Thursday, December 9, 2010

شطرنج


مددکار بين نگاه پيرمرد و پنجره فاصله انداخت. پيرمرد چشمهايش را بست!مددکار: ببين پيرمرد! براي آخرين بار مي گم، خوب گوش كن تا ياد بگيري. آخه تا كي ميخواي به اين پنجره زل بزني؟ اگه اين بازي را ياد بگيري، هم از شر اين پنجره راحت مي شي، هم مي توني با اين هم سن و سالهاي خودت بازي كني. مثل اون دوتا. ميبيني؟ آهاي! با توام! مي شنوي؟پيرمرد به اجبار پلكهايش را بالا كشيد.مددکار: اين يكي كه از همه بزرگتره شاهه، فقط يه خونه مي تونه حركت كنه. اين بغليش هم وزيره. همه جور مي تونه حركت كنه، راست، چپ، ضربدري... خلاصه مهره اصلي همينه. فهميدي؟پيرمرد گفت: ش ش شااا ه… و و وزيـ ـ ـ ـرررمددکار: آفرين..اين دوتا هم كه از شكلش معلومه، قلعه هستن. فقط مستقيم ميرن. اينا هم دو تا اسب جنگي. چطوره؟؟ فقط موند اين دو تا فيل كه ضربدري حركت مي كنن. و اين رديف جلويي هم كه سربازها هستن، هشت تا! مي بيني! درست مثل يك ارتش واقعي! هم مي توني به دشمن حمله كني، هم از خودت دفاع كني، ديدي چقدر ساده بود. حالا اسماشونو بگو ببينم ياد گرفتي يا نه؟؟پيرمرد نيم سرفه اش را قورت داد و گفت: پس مردم چي؟؟؟ اونا تو بازي نيستن

No comments:

Post a Comment